دلم می گوید که این بار را ازدوست داشتنت بنویسم، صریح و بی پرده، از تو نام ببرم و از دلتنگی ام و از تمام آنچه در دل این " پری دخت" قرن نوزدهم( گفتم نوزدهم؟! اصلاح میکنم. بیست و یکم) می گذرد روایت کنم. اما نمیشود، خب این دل لاکردار چیز های زیادی در این بیست و اندی گردش به دور زمین از من خواسته و بس که نهایتش گند زده، دست و پایش را در زنجیر کرده ام که مبادا بار دیگر حیثیت این جسم صد و شصت و سه سانتی را میان جوامع مدرن  و انسان های نسل z  ببرد. تو نسل z  نیستی و شاید از این جا گفتن و تفهیمش برایت کار به این سادگی هم نباشد. ما فقط می توانیم روی مشترکاتمان توافق کنیم. مثلا این که هم این دیگر را دوست داریم. دوست داشتن به گمانم مثال نظریه ریسمان فیزیکدان هاست. ( میبینی این آرزوی قدیمی حتی این جا هم رهایم نمی کند) چرا شبیه ریسمان؟ برای این که مشخص نیست و من نمی توانم رنگ بپاشم به دنیای دوست داشتن تا ریشه های تو را و طناب هایی که ما را به هم وصل میکند مثل آزمایش های شیمی بر تو نمایان کنم. نمی توانم. راستش را بخواهی حتا اگر هم بتوانم مثال این است که این رنگ ها در دنیای تو نامرئیست. خورشید تو در این مختصات مکانی و زمانی لطف خود را از این ذره ها دور دانسته و نمی تابد که ببینی اشان. چکار کنم؟  نمی دانم. فیزیکدان ها برای اثبات نظریه چه میکنند؟ متوسل به فرمول ها و تئوری ها و آوردنشان روی کاغذ می شوند. پس من هم استعداد ذاتی ام را در اثبات تئوری ها به کار میگیریم. قلم را بر میدارم و مینویسم و حساب میکنم بلکه بتوانم سایه ای از حقیقت این جهان. یعنی آن چیزی که همه ی دنیا را استوار نگه داشته برایت بگویم. به ریسمان ها فکر میکنم. به این که چقدر لطیف در هم تنیده اند و به این که هر بار نگاهمان به آن ها چه برقی در چشمانمان پدید می آورد. به این که چقدر کشسان شده اند و هر بازی ای که با آن ها میکنم سر جایشان پا برجا می ایستند. بعضی اوقات می درخشند و ریشه هایم از همیشه در این کره ی خاکی که چندان هم دوستش ندارم محکم میشود. اما گاهی هم در ظلمات خاموشیشان (بخوان خلا نبودنت) کورمال کورمال دور خودم می چرخم.
اجازه بده ! باید چشمانت را باز کنم این جا دنیای واقعیست. همه چیز جریان دارد و و چرخ دنده های زندگی مثل ساعت مرکزی شهری که اول فیلم " همه میدانند" اصغر فرهادی نشان میدهند به هم وابسته اند. دارد دیر میشود زمین یک بار دیگر نزدیک اعتدال بهاریست. ریسمان ها را ول کن. این جا زمین است، مردمان اینجا به وقت دوست داشتن بوسه میدهند و شراب مینوشند. ای وای اگر ما ساکنان موقت و وصله های ناجور زمین نتوانیم کامی بگیریم از آن.



مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها